مبين مبين 13 سالگیت مبارک

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

فرق میکند...

این تغییر تُن صدایت....درست و بجا....عاشقم میکند! یک بسته سویا را روی زمین اشپزخانه خالی کرده ای....من مشغول گردگیری هستم....صدای نچ نچ ممتد و پشت همت می اید...سراغت می ایم...سرت را بالا میگیری و دوتا نچ نچ همراه تکان سر تحویلم میدهی یک آخخخ می گویی و میخندی... از آن خنده ها که چین دور لبخندت زیاد میشود و بینی ات موش میشود و چشمان سیاهت تنگ....مثلا خودت را لوس میکنی... خودم را سفت میگیرم...تا فوران نکند احساسم و بوسه بارانت کنم... میگویم :چکار کردی؟ میگویی: مــــــــــــا مـــــــــــــا! ماما! بَبَل ! آخخخخخ...نوچ نوچ نوچ.... این ماماها با بقیه فرق دارد....تُنش ..لحنش...تغییر میکند... این ماماها دلم را  سَند میزند ش...
12 آبان 1391

معما...

این روزها مدام این معمای سخت کودکی ام را یاد می اورم... *اگه یه قایق داشتی و یه مرغ و یه کیسه گندم و یه گرگ چطوری از رودخونه ردشون میکردی...یادت باشه قایقت جای یکی شونو داره!*  حالا حکایت امروز من شده...   با کالسکه یا سه چرخه هر روز بیرون میرویم...خرید، پارک ، قدم زدن...و لذت میبریم...وقتی برمیگردیم...پروژه شروع میشود...و امان از روزی که خریدی هرچند کوچک داشته باشیم! من میمانم و گرگ و مرغ و گندم... اگـــــــــــر اول کالسکه را ببرم...ترس باز شدن پارکینگ و ماشین و ندیدن تو و.... تو را ببرم ان بالا و پله ها را پایین بیایم و کالسکه را ببرم مطمئنا ترس افتادنت و خم شدنت و پایین امدنت دنبالم مرا خواهد کشت وای به روزی ک...
11 آبان 1391

دانه ی بهشتی من!

این روزها... یقین دارم...دانه ی بهشتی انار هایمان...سهم تو ست! تو یی که از بهشت امده ای... نوش جانت پسر... آدینه ی کودکی ام... انار م را دان میکردم...دانه دانه اش را میخوردم...چه سفیدهای ترش را... چه له شده های بی رنگ را...میخواستم دانه ی بهشتی اش از انِ من باشد.. امروز تو از آنِ منی.. بهشتِ من ! دانه ی بهشتیِ انار به کارم نمی اید..نوشِ جانِ تو ! عاشق میشوم وقتی میگویی ماما اَنــــــــــــــــا... خدایا اینها همه به لطف نگاه مهربان توست! ...
8 آبان 1391

شانزده !

سلام برسرباز سفیدپوش دلیلِِ تب ٣٩ درجه ی نیمه شب و شیاف گذاشتن.... دلیل ٤٨ ساعت اسهال و دم کرده ی نعنا و اسپند و نبات(تجربیات خانوم پیری توی پارک)... دلیل ... هرچه بود گذشت... پسرم اکنون شانزده دندانه شد....مبارکش باشد.. تا اینها کامل بالا بیایند....این قصه سر دراز دارد! شکر برای بالندگی ات که همه جای شگفتی دارد...وبسی شکر. دیگر خبری از لثه های صورتی نیست...همه را دندان پر کرده...مگر ان انتها.. باشد تا افتادن دندانهای شیری ...ان شاالله...درست مثل امروز دایی کوچکت...من چقدر شش هفت سالگی را عاشقم! زنده باشی مرد کوچک و صبور.
6 آبان 1391

دَدٍه...داخ!

یا عالِم... کتاب علوم کوچک ما؛ دوستت داریم عاشقانه ... راستی...مامان فدات بشه  جونِ دلم از هشت ماهگی خوب معنی داغ و گرم رو می فهمیدی پسر...نشان به ان نشان که هیچ وقت به سیب زمینی و پوره و سوپی که مقابلت میگذاشتم دست نزدی تا من بگویم دیگه داغ نیست بخور عزیزم...خاله سمیه هم شاهده! بخار هم برایت معنای داغ رو میداد و میگفتی دااااا ....و آتش که منبع داغی هست برات و به محض دیدنش هوف هوف میکنی... این روزها در کنار داغ که تو داخ ادا میکنی و گاهی همان دااا ،مفهوم سرد رو خوب درک کردی... هر بار دوش عافیت میگیری من حوله پیچت مبکنم و پشت هم میگویم سرده سرده....و تو یاد گرفتی...همزمان با من میگویی دَدٍه دَدٍ...
5 آبان 1391

بجا...

شب...بعد از هیاهوی روزمان... خانه ی عشق ارام و خاموش... تو مشغول شیر خوردنی..بابایی پیشنهاد دیدن فیلمی دونفره  را میدهد... خوابت گرفته و مبارزه میکنی و شیره جان میخوری... فیلم شروع میشود...از بابا میپرسم...اسمش چیه؟؟ تو ؛ پسرکوچولو بجای بابا بلند میگی : مُمی ...( مبین) و  دل ما را آب خودت میکنی... عاشقیم تو راکه اینقدر بجا جواب میدهی! ماشاالله شکرالله.... ...
5 آبان 1391

سایه ی مهر...

  جز خدا کیست که در سایه مهرش باشیم رحمت اوست که پیوسته پناه من و تو ست . . . یاد عرفه ی سال 89 افتادم... 3 روز مهمان بیمارستان اهواز بودم...بالای تخت نوشته شده بود...ویار بارداری... پرستارها میخندیدند...تابحال چنین موردی ندیده بودند! سه روز فقط سرُم...تا کنترل شود حال بدم.... مثلا کنترل شد!!! درست روز عرفه ...اولین سونوی سلامت جنین...مژده پسر بودن... اشکهایم وقت سونو...و هدیه ی دکتر برای آرامشم....عکس سفید و سیاه تو! تا آمدنت ان عکس شده بود امیدِ وقت ناتوانی و لحظه های سخت. پسر ؛ تو همان باران رحمتی که بیابان دلم انتظارش را میکشید... عرفه ی روزگارمان را پر از برکت وجود پاکت کردی... و این جز نگ...
5 آبان 1391

خوشبختی یعنی همین!

شام اماده است.... پدر و پسر مشغول بازی توی اتاق ابی هستند... صدای قهقهه های پسرم خانه را پر کرده.... خطاب به همسرم ؛ بلند میگویم...عزیزم شام اماده است ، میخوری؟ صدای هفده ماهه ی کوچکم می اید.... نَــــــــــــــه! و صدای خنده ی پدر... من هم میخندم....خوشبختی یعنی همین! ...
3 آبان 1391